پرنسس بارانپرنسس باران، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره

پرنسس باران عشق مامان و بابا

اولین نوشته

  قلب من دوباره تند تند می زند   مثل اینکه باز هم خدا   روی قالی دلم، قدم گذاشته   در میان رشته های نازک دلم   نقش یک درخت و یک پرنده کاشته   قلب من چقدر قیمتی است   چون که قالی ظریف و دست باف اوست   این پرنده ای که لای تاروپود آن نشسته است   هدهد است می پرد به سوی قله های قاف دوست دختر گلم پرنسس باران من امروز چهارشنبه 1391/10/6 تونستم برای شما وبلاگ بسازم تا بتونم خاطرات شمارو یادداشت کنم بارانم میدونم دیر شده ولی سعی میکنم تاجایی که یادمه از وقتی تو شکم مامانی اومدی  و همچنین زمانی که پا به این کره خاکی گذاشتی تا بی نهایت ....
11 دی 1391

رفتن سفر عید

گلم خانم دکتر گفته بود خیلی باید مواظب باشم و پشت ماشین دراز بکشم و هر 2 ساعت پیاده بشم و 10 دقیقه قدم بزنم  من و تو و بابایی 25 اسفند تصمیم گرفتیم بریم ولایت(شمال) تا لحظه سال تحویل پیش خانوادهامون باشیم مامانی من تو مسیر شمال پشت دراز کشیدم و بابایی هم خیلی رعایت میکرد وای عسلم اینقد حالم بد شده بود چون مامانی حالت تهوع شدید داشت تو ماشین مخصوصا جاده هراز بخاطر پیچ و خمش خیلی خیلی خیلی حالم بد شد و یکسره بالا میاوردم برای 2 بار تا حد مرگ رفتم  حالم خیلی بد  شد نفسم بالا نمیومد بابایی هول شد .   ماشینو زد کنار دویید در ماشینو  باز کرد همونطوری بدون کفش پیادم کردو منم همونجاروزمین نشستم تا حالم کم کم بهتر شد ...
11 دی 1391

اولین سونوگرافی

دخترکم اولین بار 20 اسفند رفتم سونوگرافی بابایی هم اومد داخل اتاق و میگفت شبیه لوبیا بودی ههههههههه  تو سونو گفت تو 10 هفته و 5 روزی وایییییییییییییییی چه لحظه قشنگی بود وقتی صدای قلبت رو اقای دکتر رو بلندگو گذاشت  اشکام جاری شده بود از ذوق هم میخندیدم هم اشک میریختم و از خدا بخاطر این نعمت بزرگگگگگگگگگگگگ خیلی سپاسگذار بودم  عسلکم اقای دکتر گفتن شما یه کم پایین هستین و باید خیلی رعایت و استراحت کنم
8 دی 1391

انتخاب دکترررررر

قندعسلم خیلی تو اینترنت گشتم تا بتونم بهترین و حاذق ترین دکترو پیدا کنم تا تحت نظرش باشم دکتر خانم زهرا ابراهیمی تو بلوار امین دکتر مامانی و نی نی جونم بود
8 دی 1391

خبر دادن نی نی

به خاله جون مریم گفتم شاید داری خاله میشی فعلا به کسی چیزی نگو تا برم ازمایشگاه(مامانی رفتته بودم جواب هم گرفته بودم اما منو بابایی تصمیم گرفتیم یه بار دیگه برم ازمایش تا بفهمم بتام بالا میره....)) من که خیلی قصمش دادم بابایی هم بهش گفت نگی به کسی خاله مریم نمیدونم چطور مقاومت کردو به کسی نگفت هههههههه چون خاله مریم اصلا دل نداره هر روز زنگ میزد چی شدددددددددددد خلاصه بعد چند روز که دوباره رفتم ازمایشگاه و جوابو گرفتم دیدم خداروشکر بتا همچنان در حال بالا رفتنه دیگه منو بابایی تصمیم گرفتیم به همه بگیم 5 شنبه شب بود و همه عمه جونا خونه اقاجون جمع بودن بابایی میگفت تو بگو من با اینکه خجالتم میومد زنگ زدمو این خبرو دادم اونا همممممم خوشحا...
7 دی 1391